قبل از نوشته ی قبلی اینجا را هشت ماه پیش به روز کرده بودم.
رفتم نوشته ها را خواندم.
هیچ هشت ماهی در زندگی ام این قدر تغییر نکرده ام، بزرگ نشده ام، چیزهای جدیدی که قبلا نمی فهمیده ام را نفهمیده ام.
چقدر چقدر چقدر شبیه آن روزها نیستم.
چقدر کلماتم نپخته و خام اند و مال کس دیگری.
خیلی حرفها هست که میخواهم بنویسم ولی توانش را در خودم نمی یابم.
شاید روزی دیگر.
این روزها به تغییر رشته و رفتن پی علاقه ام خیلی فکر می کنم ، از طرفی می ترسم این میل تلاشی برای فرار از وضعیت کنونی باشد - که عمیقا رنجم می دهد - آن قدر بی حوصله ام که حتی یک ربع صبر و تحمل برای به پایان بردن این نوشته را بر نمی تابم.از طرفی نمی دانم این بی قراری و ناراحتی و اندوه زدگی مدام از رخوت و سستی و بی مایگی خودم است و به قول مولانا "از همت دون" در خانه ی غمم یا نه ، واقعا دلیلی وراس آن است ؛ افسرده شده ام ، مشکل تیرویید دارم ، ویتامین دی کم دارم یا چه و چه .
مداما چیزی درون سینه ام در حال دست و پا زدن است که بیرون بجهد و من را بگذارد و برود ، از طرفی غرورم و میلم برای خراب نکردن حال دیگران مجال نمی دهد که خودم رو ابراز کنم و از اوضاع خرابم بنالم-عدم باور و درک درست دیگران هم بی تاثیر نیست-به همین خاطر پیش روان شناس رفتن مرتبا عقب می افتد و من خراب و خراب و خراب تر می شوم.
اما راجع به تغییر رشته ، من سالهاست ! به رها کردن این ریاضی پدرسوخته ! و رفتن به انسانی و آن علاقه های دیرینم فکر می کنم و بارها تا مرز محقق کردنش رفته ام اما هر بار به دلیلی قانع شده ام که بمانم و مهندسی بخوانم (خودم خودم را قانع کرده ام) . از این پا در هوایی خسته شده ام ، از این روی تصمیم ها نماندن ، دلم میخواهد حتی اگر تصمیم هزار باره ام اشتباه بوده یک بار هم که شده پای حرفم بمانم ، غیرت کنم و پای تصمیمم-اگرچه نادرست یا نه تماما درست-بمانم.
کاش یک تصمیم بگیرم.
عجیبه ولی چند وقتیه حس حماقت می کنم وقتی حس می کنم ممکنه یکی ازم خوشش بیاد ! شاید چون پیش خودم میگم توهمه و از حس بعدش می ترسم ، از حس بعدش وقتی بفهمی کاملا اشتباه میکردی و یه رفتار دوستانه ی ساده بوده ، آخ که چقد از دنیای دو جنسیتی بدم میاد:)))
جالبه حتی وقتی می بینم کسی صفحات اجتماعیم،مثل توییتر، رو فالو کرده تعجب میکنم ، چون فکر می کنم اگه خودم مخاطب صفحه ی خودم بودم فالوش نمی کردم و مثل یه صفحه ی معمولی و گذرا بهش نگاه می کردم !! یعنی واقعا بعضی وقتا از خودم می پرسم آدما چی دیدن تو من که باهام رفیقن ، بهم محبت می کنن ، حرفامو میخونن و هکذا !
چند روزیه که فکر می کنم ممکنه دچار افسردگی شده باشم،عموما حالم خوب نیست-خیلی بد است- حتی صبح ها که از خواب بیدار میشم پر از حال بدم ، مداما حس می کنم دلم میخواد گریه کنم ، حس می کنم هیچ چیزی به وجدم نمیاره ، شوق برام یه مفهوم دور شده ، حس میکنم عضله های پیشانیم دچار اسپاسم شده و مقاومت میکنن در برابر باز شدن ، با این که آدم عاطفی ای هستم به طرز عجیبی حس می کنم قابلیتم رو برای دوست داشتن ، برای عاشق شدن و حتی به میل غریزیم رو از دست داده ام.می خوام دنبال نشونه هاش بگردم و اگه حدسم درست بود پی درمان باشم.
راستی جدیدا حس می کنم خیلی از نیچه خوشم میاد ! تناقض نداره با حرفای بالا :)) یه مدل دوست داشتن دیگه است :))
عاشقی بیش تر از هر چیز نیازمند حس لایق دوست داشته شدن بودن درون فرد عاشقه ، نیازمند علاقه ی عاشق به خودش ، حس می کنم پاک از دستش داده ام.
آه آمده ام که یک عالم غر بزنم ! از دمدمی مزاجی این روزها و حتی شاید این سال هایم بگویم و این رخداد تکراری نفهمیدنی که در کسری از ثانیه احوالاتم را تغییر می دهد و مرا از شادترین به غمگین ترین ، از مشتاق ترین به بی حوصله ترین و از علاقمندترین به متنفرترین تبدیل می کند. خیلی عجیب است که ناگهان ببینی که چیزی که تا این اندازه برایش مشتاق بودی برایت پوچ و بی معنا شده و دیگر کوچکتری میل و کششی به سمتش نداری . یا اینکه حوصله و انگیزه ات بی خبر ته بکشد و تو بمانی و برنامه ریزی هایی که انگار دیگر هیچ دلیلی برای اجرایشان نمی بینی . تازه این ها نمونه های نه چندان بزرگش هستند ، ممکن است یک روز چشم باز کنی و ببینی حس بی تعلقی مطلق داری ، انگار هیچ چیز و هیچ کس حس محبت را ، حس عشق را ، دلسپردگی را در تو برنمی انگیزد ، فکر می کنی دلت مثل سنگ شده ، مثل شهذ متروکه ، به جز یکی دو نشانه درونش هیچ نمانده ، هیچ . و تو می ترسی ، می ترسی از از دست دادن تنها برکاتی که در این عالم وجود دارد و به گمانم ثمره ی عشق است ، فکر می کنی : اگر دلم تا ابد در همین احوال بماند چه ، اگر دیگر هیچ کجا ، پیش هیچ کس و هیچ چیز گیر نکند چه؟ از مولا علی روایتی هست که می گوید : من خدا را به درهم شگستن تصمیم ها و باز شدن گره ها و دگرگونی همت ها شناختم.برای منِ این روزها این ملموس ترین روایت موجود است . کاش راه هایی بیابم ، روزهایی بیاید ، که انگیزه هایم بلندتر و ماناتر باشد که : نهنگ آن به که با دریا ستیزد / کز آب خرد ماهی خرد خیزد .
چندین و چند روز است که احوالات بد - و بعضا خیلی بد - را پشت سر میگذارم ، بیدلیل آشکار دلم سخت گرفته است و ملولم . عصبانیام ، انگار از دندهی چپ بلند شده باشم ، انگار دلیل قاطعی برای این همه ناراحتی و عصبانیت داشتهباشم . گاه و بیگاه حس میکنم میخواهم بزنم زیر گریه و این درد بیدرمان را تسکین دهم ، اما نمیتوانم ، اشکهایم خشک شدهاند ، درد ها فاصلهشان با درمان را حفظ میکنند و تن به دوا شدن ، به التیام ، نمیدهند.
این روزها معیار سنجشم برای همه چیز ، همهی همه چیز شده است یک لغت "منطق" ؛ انگار که در این عالم ابزار دیگری نباشد ، و عجب که بد دردی است چون بیش از سه چهارم کارهای روزمرهی ما با منطق سرسازش ندارند و من هر لحظه و قبل و بعد هر کاری به این فکر میکنم که این حرف ، حرکت ، فکر ، تا چه اندازه دور از منطق و عقلانیت است ! سادهترین حرفها و حرکتها برایم عذابآور شدهاند بس که سختگیر است این معلم نازنین!
غیر از همهی اینها ، این روزها بسیار به این میاندیشم که سوشال مدیا تا چه اندازه وقت ما را بیهوده تلف میکند ، چه قدر دادهی بیمصرف محض وارد مغز ما میکند ، چهقدر ما را با جزئیات بیربط از زندگی آدمها آشنا میکند و انگار چه ابزار بدی است برای درد دل ، برای ابراز وجود ، برای آرام کردن خاطر با دو کلام در آن حرف زدن ، این روزها هر توئیتی که مینویسم به این فکر میکنم که مثلا به حال فلانی چه فرقی میکند که تو در چه حالی باشی و یا مثلا از دستش چه بر میآید یا اصلا چرا باید وقت آدمها را که خیلیهایشان حتی دوستان صمیمیام نیستم برای درگیریها و امور شخصیام بگیرم ، مثلا به آنها چه ربطی دارد که امروز از صبح عین برج زهرمار بودهام یا اینکه فلان مشکل ذهنم را مشغول کردهاست ؟ در عین حال نوشتن را مسکن بی مثالی میدانم، اصلا مگر گل تر از نوشتن این واژههای مرکبی یا کیبوردی در دنیا کاری هست !! :) به همین دلیل اینجا را ساختم ، برای اینکه بنویسم ، چون باید نوشت ، و تا خوانده نشود ، چون نباید خواند !!
به هر حال این است آن چه این روزها بر من میرود .
قبلترها و وقتی کوچکتر بودم به بهانهی خواندن روش ساختن وبلاگ در رشد نوجوان وبلاگ می نوشتم و البته میخواندم،مدتها رهایش کردم،شاید به خاطر جذابیتی که دیگر نداشت ،شاید به خاطر تلگرام و اینستاگرام.به هر حال امروز روزیه که میخوام دوباره این سنت حسنه رو از سر بگیرم! فقط فرقش با اون موقع اینه که اون موقع مینوشتم تا خونده بشه و الان از اینستاگرام و توئیتر و تلگرام پناه آوردهام به وبلاگ تا خونده نشه ؛ ولی نوشته بشه ! اگه یه نعمت خدا واجد شرایط دریافت صفت تسلی بخش باشه ،حتما "نوشتن"ه!خلاصه که بسم الله
دیشب مامان و بابا حرفشان شده بود
حالا نه اینکه اصلش همین دیشب باشد ها
عمیق تر است
و هنوز ننشسته اند با هم حلش کنند
بابا با دلخوری رفت بیرون وقتی من خانه نبودم
بعدتر زنگ زد که نمیخواید به ما یه کافه بدید؟
بلند شید بیاید تجریش!
رفتیم.
قدم زدیم تا باغ فردوس که مثلا شامی چیزی بخوریم.
خوردیم.
بیرون که آمدیم سد معبر ریخته بود و داشت دست فروش ها را، دست بند و عروسک و عکس فروش ها را جمع میکرد
و ما سر تکان دادیم و گذشتیم.
از صدای داد و بیدادشان گذشتیم.
از بدو بدوهای فرارشان
از جوانی شان
بی کسی شان.
چرا؟
چون مال ما را نبرده اند که!
باید میرفتم و میخواباندم در گوش آن مردکی که سر دست فروش- ولو متخلف - داد میکشد.
اما چاره ای نیست.
بی بخار بی مایه ام.
هر چه فکر می کنم و هر چه بالا پایین می کنم من وقت مردنم است.
خیلی ها وقت مردنشان است، تقریبا همه.
برای باقی ماندن باید دلیلی داشت یا کاری یا تمایلی
من از این سه تا هر سه تایش را ندارم.
قصه ندارم
آرزو ندارم
همت ندارم
کاری که برایش همت بخواهم ندارم
عشقی ندارم
کششی و خواستنی
و رفتن و آمدنی حتی
من ستونی ام که در گل فرو کرده باشی
چوب تری که حتی آتش هم نمیگیرد
حتی نمیمیرد.
همه ی حرفهایی که میزنم – به تقریب – و همه ی کارها و رفتارها تهوع آورند. خالی اند. نشانه ی پایانند.
از مسیر زمان، نزدیکم بی خاصیت و دورم نخواستنی است.
من نزدیک، بداحوال است و من دور بد احوال تر، بد احوالی که 40 سال بد احوالی دنبال خود کشیده.
من چیزی بیش از این نیستم.
فکر هم نمی کنم میتوانم باشم.
قلب من همینقدر کوچک و خرد ااست.
دستهایم همینقدر خالی.
بودنم همینقدر بی دلیل.
زندگی من پر از ددلاین های تهوع آور است.
و تنها ددلاین شیرینش سر نمی رسد.
البته من ددلاین رسیدنی دوست ندارم.
من ددلاین رساندنی دوست دارم.
رسیدنی منفعلانه استمثل تمام من
رساندنی ولی زیباست
از معدود چیزهای زیبایی که میشناسم.
قبلا فکر میکردم من عاشق خوبی میشوم.
قلبم برای تپیدن نفس داشت
جا داشت.
الان حتی دوست هم ندارم.
حالا این ها را مینویسم که چه؟
هیچ
نه حرف من با نوشتن کم می شود
و نه چشمی قرار است بخواند
و نه حتی اگر بخواند میفهمد.
عجب دور باطلی است، عجب!
حالا و این روزها بیش از هر چیز دلم میخواست که قصه داشتم.
میخواست که این همه بی قصه نبودم.
میخواست که شبیه آن چه هستم باشم. چیزی باشد که فکر کنم شبیهش هستم و آن باشم.
من بی ماجراترین آدمی ام که میتوانستم بشوم. ماجراهایی که از دور مانده هم نه گفتنی است و نه شنیدنی و - مهمتر از آن - نه فهمیدنی.
در دنیا پدرها و مادرها با هم دعوا میکنند و بچه ها برای جوانی تباه شده شان در ازدواج های غلط میمیرند.
در دنیا همه ازدواج میکنند چون بیکسی میکشد.
در دنیا آدم ها از ترس بیکسی ازدواج های چرت میکنند و از قبلشان تنهاتر میشوند و بیکس تر.
در دنیا آن اشتباه ازدواج کرده ها - که شاید قبلا لبخند بازیگوشانه و جمله ی رندانه ای به شوقشان می انداخت - از این کوچکترین دریچه ی امیدشان هم دست میشویند و با هر خنده و جمله ای لب میگزند که عجب خائن پست فطرتی اند. به حق و به ناحق.
در دنیا من ها هستند. بی خاصیت هایی که چیزی را دوست ندارند تا دنبالش بروند
رمق انجام کاری ندارند
توان
میل
اشتیاق.
در دنیا نیکی هایی هستند که دو ترم مشروط شده اند
که خودشان را نکشته اند
اما مرده اند.
به جای کشیدن تیغ نازک به رگهایشان از دنیا تنشان را برداشته اند و فرار کرده اند.
هیچ، مطلقا هیچ نکرده اند.
گفته اند حالا که نمیمیریم، حالا که میخواهیم و نمیمیریم، بگذار غیرت زندگی نکردن داشته باشیم.
و از همه چیز دست شده اند.
نیکی ها حتی از نوشتن این جملات، از فکر کردن بهشان، حتی از دلیل دانستن آن ها حال تهوع دارند.
نیکی ها اضافه اند.
بی قصه ی اضافه.
پ.ن: نیکی ها حال ندارند نیم فاصله بگذارند!
پ.ن2: نیکی ها میتوانند در اوج کثافتی احوال و زندگی لبخند بزنند و بگویند و بخندند و نمک بپرانند حتی!
درباره این سایت